و در آن هنگام که عيسي از آلت شيطان ، مايه ي حيات مي نوشد ، خدا عيسي را سيلي مي زند و آن هنگام عيسي طرف ديگر صورتش را نگه مي دارد و مي گويد: اين چيزيست که يادم داده اي . آنقدر بزن تا خسته شوي . من در اين جهان مختارم . خسته شده ام . بعد از مرگ ، هر کاري خواستي با من بکن .


خدا سر به زير مي افکند و با خود مي گويد : کاش مي توانستم حاليت کنم اي انسان ، که دنيا همين است و وقتي که بميري ، روحت دوباره به قدرت وجود لايزال من برمي گردد و جزئي از وجودم مي شود و هرچه شما آدميان بيشتر گناه کار باشيد ، روح هاي خبيث بيشتري به وجودم پيوند مي خورد و تا جايي مي رسد که بد ِ مطلق مي شوم . مي ترسم اي انسان . مي ترسم . چطور به تو بگويم .


و خدا مي رود و عيسي از ... زدن دست مي کشد .


posted by Ali.2q